3/11/91 ســــــــــــــــــلام به فرشته ناز خونه عزیزم دیشب داشتی با بابایی بازی می کردی و صدای خندیدناتون تا اسمونها می رفت من هم تو اشپزخونه غذا را اماده می کردم ،بعد از اینکه کارم تمام شد اومدم تو سالن تو هم تا که من را دیدی با روروک به طرفم اومدی من هم کلی ذوقیدم..... نشستم و داشتم بازی شما را تماشا می کردم سی دی بی بی انیشتین را گرفته بودی دستت و می دادی به بابایی،بابایی هم میبرد پشتش تو با روروک میرفتی و پیداش می کردی میگرفتی و فرار می کردی و دوباره بر میگشتی و بهش میدادی ...وقتی من اومدم پیش شما سی دی را می گرفتی و تندی به طرف من می یومدی و به من میدادی و دوباره میگرفتی و به بابایی می دادی خلاصه نیم ساعتی هم...